به انتظارِ گذارم
گذار از این دوری ، گذر از این آخر
«عبور» باید شد
شروع باید کرد
هزاره ی آهن !
ببین چگونه فریبت به قلب آدم بیچاره سرنوشتی برد
و فاصلِ گل و بوته به آخرین جدش
کجاست سادگیم ؟
و یا کجاست تحمل به اینهمه باور؟
به باوری که خدایی به هیچ می سازد !
تو ای تمدن جاهل !
که فکر ماهی قرمز ، به تیزِ آهن قوطی ، اجل کنی تقدیم
و بر نگاه پرنده ، همیشه دود
و بر مدینه ی فاضل،حمایت ودکا
چه دستهای سخاوتمدار خودکامی
چه نیت پاک زلالی
چو چشمه های همین فاضلاب ِ شهر
درون ده بودم
و خالی از این هرج و مرج آشفته
خدای من نزدیک ، خدای من آغوش
وسبز کوه عقاید
چه باکم از تزویر
چه باکم از بد ایام ِ این تمدنها
به گله ی بزها ، نگاه می کردم
منم خدای وی
منم خدای گلّه، حمایتِ ایشان
و من خودم به هدایتگری محتاج
«قیاس» را به تمدن چه دست محتاجی !؟
همیشه آبیِ سبزی مرا به خود خواند
و سبز باید شد،از این همه تاریک
و رخت مجلسیم را به رود بخشیدم
به تند سیل « شهامت »
و خویش ، رخت شبانی تمام تن کردم
گذار هر چه بگویند
چه باکم از بد ایام و این تمدنها
درون کوچه ی باغ ، نماز می خواندم
نسیم با من بود
و بوی عطر نمازم به دورها می برد
به آنچه من دورم
به آنچه او نزدیک
خیال کج رویم بر تمدن اکنون
مثال هر چه تهی،زمن تهی می گشت
و من ..
و من ، عبور می کردم
Sansiz
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:سلام باشه پس لینکم کن و بعد بهم خبر بده