حسرتی بود و گذشت....
ناله ای بود،خشکید....
در صحرای دلم فقط تو بودی،
تو هم رفتی....
تو هم یک ناله ی بزرگ شدی...
رد پای گرمت هنوزم روی سنگفرش های دلم،تنگ است
آه و ناله ندارد چاره جز اشک،
ناله ام تویی،آه من فریاد...
دانستن،دیگر برای من واژه ای بیگانه و غریب است،
دانستن از تو،دانستن از ندانستن....
دیگر از تو دانستن را باید بغض کرد،باید اشک ریخت،باید خشکید...
sansiz
نظرات شما عزیزان: